ای وای من که نشناختم بهار خویشتن
ای وای من که گریه هاکنم نثارخویشتن
ای وای که نشناخته تورا بردم به سینه ام
بی مِی مَست شدم وبِریختم اشک در پیمانه ام
حال که وداعم گفتی به خدا میسپارمت
می سوزم بی پروانه ودیگربه خاطرنیارمت
بروبی که بی توخواهم سوخت درآتش فغان
بِگردَم از سوزدل وشعله اش ناتوان
که شاید تو گل سرسبد آرزو باشی
امانتوانی که سرو آبرو باشی
پس برو شیرین دیگرین فرهاد باش
به دور از ماتم سُرادلشاد باش
من هم درآتش عشقی که افروختم ازپریشانی
می سوزم ومی دانم که سود ندارد این پشیمانی